در عین حالی که خیلی خیلی خوشحال شدم، دو روز بعد چیزی forced me down. گفتههای ش از زبان امیر مرور شد که از بعد از یک رسیدن عطش دیگری آزار میدهد و آن هدف به دست آمده خوار و مضموم. ولی انگار دوباره شرایط متناقض سررسیده بود. ناراحتیِ در عین شعف. خوبی در عینِ بدی، بدیِ در عین خوبی. قبلاً اینجا هم گفتم که تعدادی احوال نامعقول گاهی به من عارض میشه، که دقیقاً میشه مقابل هم تعریفشون کرد. مثلاً از کاری که دارم انجام میدم متنفرم و در عین حال بینهایت بینهایت شیفتهش ام. اینطور هم نبوده که بخوام خودمو گول بزنم، اغلب اینطور نبوده، اتفاقاً برعکس سخت دنبالِ حقیقتِ موضعام در قبال مسألههای زندگیم هستم. کلی زیاد تلاش میکنم که واقعیت هر امری رو همونطوری که هست ببینم و بخشی از ناراحتیِ عمومیم هم به گمانم به خاطر همین مسألهست. یا به قول خودم این مقدار بدبین بودنم shadeی از همین احوالاتو روایت میکنه. نوشتن تبریک به خاطر optimist بودنت. من optimist نیستم، فقط دلیلهای موهومی دارم که سعی میکنه naivety ای که تویه کانتکس ما جزء indispensable معنایی این صفته رو منکر بشه. همین.
×داشتم خودمو آماده میکردم که یه lame excuse بسازم برای نرفتن سر کلاس ولی عملاً داشتم منطقی فکر میکردم. بهشون خواهم گفت: این التزام شما به اقامهی «عدل» در قبال تعدادی آدم برخاسته از برساختهای فردی(!) شماست به عنوان یه آدم، پس اگر بخوای منطقی و organically فکر کنی و نه mechanically، باید اجازه بدی که من نیام؛ و اگر گفت نه، بگم «نظم شما زندگی ما رو زیباتر کرده، ممنونم و به خاطر این درخواست آشوبناکم از شما عذر میخوام.».
××این قضیه حاصل کشمکش من در باب یافتِ سرمایهیِ اجتماعی، مرگ، پول و علوم انسانیست. آخ که «بدونِ رقص با مرگ آفرینش هنری امکانپذیر نیست.»
×فوقالعاده خوشحال شدم. خیلی خیلی. نِوِر ایکسپیرینسد بیفور.
× [ >D:< ]
درباره این سایت